همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد

نظرات شما عزیزان:

Mahshid

ساعت13:58---7 خرداد 1390

[وب سایت]

دیگه از سلامیدن گذشته!!!!!!




این مداد سفیده تشابه عجیبی به من داره نکنه خودمم اِ... صبر کن آهان بله خودمم!!!




پاسخ:توروخدا! تو آسمونا دنبالت بودم رو زمین پیدات کردم !!!؟؟؟؟ دوستت دارم خله!

Mahshid

ساعت13:57---7 خرداد 1390

[وب سایت]

دیگه از سلامیدن گذشته!!!!!!


این مداد سفیده تشابه عجیبی به من داره نکنه خودمم اِ... صبر کن آهان بله خودمم!!!





آره والله

غريبه ديروز

ساعت10:50---6 خرداد 1390

- [ایمیل]

عالي مثل هميشه.هرچي ميگردم مطلبي درباره خودم پيدا نميكنم.

محمود

ساعت23:24---3 خرداد 1390

[وب سایت]

سلام اميدوارم خوب و موفق باشيد وب جالبي داريد دوست داشتيد به ما هم سر بزنيد و دوست داشتيد خودتون رو لينک کنيد با تشکر

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: